صاحب الزمان

دانش آموز کلاس ششم ابتدایی دبستان شرافت

صاحب الزمان

دانش آموز کلاس ششم ابتدایی دبستان شرافت

در مورد داستان واقعی یک مار

يكشنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۳، ۰۲:۱۱ ب.ظ

یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . 

خردمندی سوار بر اسب می رفت، ناگهان دید ماری به سوی دهان مردی خفته در زیر درخت می خزد، اسب را هی کرد و چهار نعل تاخت تا مار را از کام آن نگون بخت در آورد. ولی دیگر کار از کار گذشته بود و سعی و تلاش او به جایی نرسید و مار به کام مرد خفته در خزید. خردمند با خود اندیشه ای کرد و برای نجات مرد خفته نقشه ای کشید. به همین منظور بی آنکه مرد خقته را خبر دهد که مار در داخل شکم او فرو رفته است به یکباره بر او حمله کرد و با ضربات تازیانه و گرز او را از خواب بیدار کرد. مرد خفته در حالی که گیج شده بود سراسیمه از خواب برجهید و گیج و مبهوت از ترس تازیانه های مرد سواره شروع به فرار و دویدن کرد و سوار نیز غضبناک بر او همچنان حمله می آورد. مرد که دید سوار همینطور به اینکار ادامه می دهد چاره را در فرار دید اما مرد خردمند همچنان با اسب به دنبال او می آمد و او را با شدت می زد. سر انجام آن مرد با حالی زار به زیر درختی پناه برد که در زیر آن سیبهایی پوسیده و گندیده فراوان ریخته بود. سوار که هنوز در پی مرد بود او را مجبور به خوردن سیبهای گندیده کرد،  به طوری که شکم او از فرط خوردن باد کرد و بعد دوباره مرد بیچاره را مجبور کرد که درون صحرا بدود، هر چه مرد التماس می کرد فایده نداشت، کار به جایی رسیده بود که اشک می ریخت و نفرین می کرد و مرد سوار را فحش می داد ولی مرد خردمند گوشش به این حرفها بدهکار نبود و به کار خویش مشغول بود.

این وضعیت تا غروب ادامه پیدا کرد تا جایی که مرد مار خورده دیگر انرژی برای دویدن نداشت و از طرفی سیبهای گندیده درون شکمش نیز بسیار آزارش می دادند تا جایی که دیگر نتوانست تحمل کند و تمام آنچه که درون شکمش بود یک جا بالا آورد و خالی کرد، تازه آنجا بود که چشمش به مار افتاد و سمی که از داخل شکمش بیرون می آمد را دید. گیج و مبهوت به مرد خردمند نگاه کرد و گفت به راستی که تو از اولیاء خداوند هستی  و من جانم را مدیون تو هستم. من برای تمام نادانیم از تو عذر می خواهم و برای تمام ناسزاهایی که به تو داده ام از تو حلالیت می خواهم. اما خوب ای مرد خردمند چرا از اول به من ماجرا را نگفتی تا من آنگونه برخورد نکنم.

                        تو مرا جویان، مثال مادران                  من گریزان از تو مانند خران

                        خر گریزد از خداوند از خری                  صاحبش در پی ز نیکو گوهری

                        نه از پی سود و زیان می جویدش           بلکه تا گرگش ندرد یا ددش

 مرد خردمند در حالی که اسبش را هی می کرد و داشت از مرد آشفته دور می شد به او گفت: اگر من از اول برای تو ماجرا را می خواستم شرح بدهم تو از ترس جانت از بدن در می آمد و هیچ کاری انجام نمی دادی برای همین از خدا صبر خواستم تا در برابر دشنامهای تو صبور باشم تا بتوانم کارم را به سرانجام برسانم.

و مرد خردمند همچنان که مرد مار خورده به او سجده می کرد و تشکر می کرد از او دور شد و به راه خویش ادامه داد.

                             ***************************************************

این داستان دقیقا در مقابل داستان دوستی خاله خرس است که از هزار دشمنی بدتر است. قهر و درشتی فرزانگان از لطفی و نرمی نابخردان بسی بهتر و بالاتر است. قهر آنان حیات بخش است و لطف اینان گاهی مرگ آور.

و دیگر آنکه خطر نفس اماره در سایه عنایت و هدایت پیران راه و مرشدان آگاه از آدمی دفع شود. از آنرو که دفع مار خزنده ی نفس همراه با ریاضات است، ابتدا طبع حیوانی آدمی آنرا بد و ناخوش پندارد و چون در نهایت میوه و ثمر شیرین این ریاضات حاصل آید دریابد که تمهیدات آن پیر راه چه فرخنده و مبارک بوده است.

«خردمند سوار» در این داستان تمثیل ولی مرشد است. و آن «مار خزنده» تمثیل نفس اماره است و آن «شخص خفته» تمثیل مردمان خواب رفته در این دنیاست که گاهی آنقدر در خواب عمیق فرو رفته اند که حتی فرو رفتن مار در شکم خویش را هم متوجه نمی شوند و لازم است خردمندی با گرز و چماق آنها را بیدار کند.

 




موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۱/۳۱